وقتی گریبان عدم با دست خلقت میدرید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل میآفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمانها میکشیدمن عاشق چشمت شدمنه عقل بود ونه دلی
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم میچشیدچیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی
آن دم که چشمانش مرا از عمق چشمانم ربود
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بودوقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلیمن عاشق چشمت شدمشاید کمیهم بیشتر چیزی در آنسوی یقین شاید کمیهم کیش تر
دیگر فقط تصویر من در مردمکهای تو بود
آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود
| مرحوم افشین یداللهی |